اون کار رو نکردم
چون امیدی نداشتم که تاثیر خاصی داشته باشه در جهت مثبت
اما در جهت منفی باعث انزجار میشد و شاید بدتر شدن شرایط...
نمیدونم کار درستی کردم یا نه
اون کار رو نکردم
چون امیدی نداشتم که تاثیر خاصی داشته باشه در جهت مثبت
اما در جهت منفی باعث انزجار میشد و شاید بدتر شدن شرایط...
نمیدونم کار درستی کردم یا نه
دو ساعتی هست که سردمه و میلرزم
انگار این استخون از لای این زخم هیچوقت خارج نشده
من فقط فکر میکردم درش آوردم و دردش کمتر شده...
اما انگار عفونی بوده و به بقیه هم سرایت کرده
شاید فقط من بدونم چی به سرت اومده
شاید فقط من بدونم زندگی کردن با یه آدم مریض و روانی چه حسی داره
شاید همه تو رو قضاوت کنن ولی من بدونم چیشد که این شدی
چیشد که این تصمیمات رو گرفتی
چیشد که معصومیتت از دسترفت
و کی این کارو باهات کرد!
افتادم سر یه دو راهی که هیچوقت تصورش رو هم نمیکردم که به همچین راهی فکر کنم
افتادم یه جایی که انگار دارم کابوسهامو زندگی میکنم
حالم بدتر از اونیه که حتا بفهمم چقدر حالم بده
کمتر از دو سال از آخرین کابوسم گذشته و من فکر میکردم از این بحران گذر کروم
فکر میکردم اگر بپذیرم یا باهاش کنار بیام دیگه آرامش پیدا میکنم
به اینجاش فکر نمیکردم
اینکه این کابوس رو توی زندگی عزیز ترینام ببینم
حالا من خودم رو حتا در نقش مقصر میبینم!
این من بودم که سکوت کردم اینهمه سال
این من بودم که خواستم آبروی یه آدم عوضی رو بخرم
منی که بعد از نحسی که تو زندگیم آورد هیچوقت فکر نکردم پاک و معصومم
یک عمر با خود سرزنشی و احساس گناه زندگی کردم
اما تحملش کردم و بهش غلبه کردم
حالا صدبرابر بدتر از کابوس خودم رو دارم میبینم
آتیشی که برای من در حد شعله شمع بود حالا سر کشیده و درختی رو به آتیش کشیده
شاید اگر من تلاشی برای خاموش کردنش کرده بودم....
نمیدونم! اما شاید حداقل کمتر خودم رو سرش میکردم
حالم بدتر از همیشه س
و برای من مردن قابل تحمل تر از این فاجعه بود
اگر زبون باز کنم خودم رو شاید سبک تر کردم
اما بار سنگین قلب عزیزم رو چند برابر میکنم
چطور میتونم برای کسی که میدونم آنقدر دلسوز و مهربونه از رنج تمام زندگیم بگم؟
چطور میتونم چیزی که یک عمر توی وجودم حبس کردم فاش کنم
میتونم نگم و بذارم به همین راحتی قضاوت بشه
میتونم بگم و حداقل سایه سنگین قضاوتهارو سبک تر کنم
کاش همهی اینا دروغ بود
کاش این دو روز جزو عمر من نبود
کاش هیچوقت چیزی نمیفهمیدم
اگر ترس از خطری برای سلامتیش نداشتم احتمالا همه چیز رو میگفتم
خدایا
من بدترین آدم روی زمین
اما طاقت این فشار روحی رو ندارم
من نمیتونم درحالی که میدونم اون کثافت چطور با زندگی اون بچهها بازی کرده چشمامو ببندم و مثل همه قضاوتش کنم و غرق شدنش رو تماشا کنم
ای خدایی که منو نجات دادی
ای خدایی که لایق لطفت نبودم و دستت از غیب اومد و منو از باتلاق کشید بیرون
تو رو قسمت میدم به اسمت
اونم از شر این کثافت نجات بده
دو ماه میگذره از آخرین پستم
تو این دو ماه تجربههای تلخی داشتیم...
روزا و شبای سختی داشتیم
وقتایی که از صدای شلیک خیابونای اطراف میترسیدم
دختر و پسرهایی که میپیچیدن تو کوچه و میدویدن و شعار میدادن
همسایهای که بعد تر هر شب پنجره رو باز میکنه و یه شعار تکراری فریاد میزنه
بحثهای هرروزه
احساسات و تجربیات منفی
الان دیگه مطمئنم حداقل حالا حالاها خبری نیست
نمیدونم اتفاق بعدی که قراره موج جدید ایجاد کنه چیه؟ کشته شدن کدوم بچه؟جوون؟ مادر؟ پدر؟
مثل همیشه مردم کرخت میشن
مثل همیشه یه اتفاق وحشتناک میفته و همه شوکه میشن اما ادامه پیدا میکنه و کم کم همه یاد میگیرن باهاش زندگی کنن
احتمالا اینم میشه یکی از اونا
مثل گرونی دلار که هر مرحله شوک داد ولی همه مجبور شدیم کنار بیایم
مثل افزایش قیمت بنزین و اون اعتراضات و افرایش قیمت همه چی
مثل هواپیما مثل ترورهای مختلف
مثل همه اون چیزای تلخی که تجربه کردیم و رنج بردیم و الان حتا تو خاطرم نیست
با اینا هم وفق پیدا میکنیم!
این دو دستگی و فحاشیها
نگاه سنگین با حجاب و بی حجاب به هم
تهمتهای مردم به هم
نفوذی و آشوب گر و جیره خور نظام و...
احساسات متناقض برای یه احساس ملی مثل برد فوتبالی که نشد ملی شادی کنیم
آخر اینهمه نفرت پراکنی و چند دستگی قراره چی بشه؟
+این چند وقت خیلی تلاش کردم نظرات مقابل نظر خودم رو گوش بدم شاید تونستم درک کنم... اما اعتراف میکنم نه تنها خودم بلکه بیشترمون ته بحث بادمون میره هردو انسانیم و باید به هم احترام بذاریم... حرفهامون از علاقه نمیاد. اختلاف کینه رو میسازه و بهم فحش میدیم
هرچی فحش رکیک تر تخلیه احساسی بیشتر
یارگیری میکنیم واسه عقاید
خودی و بیگانه میسازیم
چرا ماها جوری بزرگ نشدیم که اول همو دوست داشته باشیم و بعد هم همو تحمل کنیم؟
چرا من نوعی انقدر زود جوش میارم؟
حس میکنم دارم بزرگتر میشم
یه نگاهی هست که خیلی قشنگ تره
آرزو میکنم اونو همه باهم تجربه کنیم
همه باهم یاد بگیریم
چقدر ضعیفم واسه این نگاه
دلم و منطقم میگه ساده ترین حالت رو برگزار کن
همه میگن فداکاری الکی نکن. بیجاست
استرس و فشار روی مهدی مهم تره یا حرف بقیه؟
اما نکتهای که امشب یاد گرفتم این بود که از طرف خودم نگم اینک نمیخوام اونو نمیخوام!
چون انگشتر نشونی که مهریه م بود کنسل کردم ولی دلم نمیاد چیزی به جاش بگیرم و یکسری غر باید تحمل کنم....
کاش منم مثل اون سرکار رفته بودم و میتونستم یه جاهایی از خودم مایه بذارم...
اینکه من میخوام یه حلقه سنگین ولی ساده بردارم بدون انگشتر نشون چرا انقدر باعث حرف و حدیث شده؟
+ خوابم نمیبره شبها و بشدت در آرزوی خواب شب هستم:(
ساعتها غلت زدن در تخت خواب و بیخوابی...
+ ممنون که خودتون یادم میندازید... ممنون که با تمام بی کفایتی من حواستون بهم هست...
این رشته به مو هم برسه نباید پاره بشه...
چون شما هم هوامو دارید!
تو فکرم، ناراحتم
آخرش مجبورم کرد تقریبا اونجوری که دوست نداشتم باهاش حرف بزنم...
مطمئنش کردم که بحث جدیه و بقول اون داماد لفتش نداده:/
قبلا بارها پیش اومده که مستقیم یا غیر مستقیم به کسی بگم نه،
ولی این بار یکم خودم رو مقصر میدونم... چون شاید رفتار مهربون تر من باعث شده چنین برداشتی داشته باشه... یا اعتماد به نفس کاذب خودش! نمیدونم
گفت من همیشه به کلاسها هم دیر میرسیدم :(
امیدوارم آدم درستش رو بالاخره پیدا کنه...
+ فقط با همه این اوصاف برام سواله که اگر انقدر علاقه داشت چرا همون پارستا نگفت؟ گرچه بازم جواب من بهش همین بود ولی حداقل حس حسرت نداشت...
الان هر حرف و نکته و سوال اضافهای دوباره براش سوءتفاهم ایجاد میکنه...
احتمالا فکر میکنه میخوام بپیچونمش!
مثلا شاید تو ذهنش میگذره که من دلخورم از این که چرا وقتی یه چیزایی بین ما بوده و من باهاش دعوا کردم چند ماه بعد رفتی به دوستم پیشنهاد دادی
یا مثلا فکر میکنه از اینکه من دوستش داشتم و دوستمو به من ترجیح داده دلشکسته شدم
یا حتا فکر میکنه من الان هم ازش خوشم میاد ولی چون به دوستم پیشنهاد داده قبولش نمیکنم
احتمالا اینطور برداشت کرده که کل جریان نامزدی من دروغه و فقط دارم براش ناز میکنم!
وگرنه چه دلیلی داره هی پیام بده بپرسه چی شد؟
+ اینکه چرا اصلا فکر میکنه من بهش احساسی داشتم که کلا یه بحث دیگه ست! من هیچوقت حتا نخواستم تصورش رو بکنم که با این آدم باشم! یک درصد هم شبیه چیزی که من میخوام نیست!
پس چرا یه همچین چیزایی توی ذهنش شکل گرفته؟ من که تا حس کردم داره احساس صمیمیت میکنه و ممکنه برداشتی داشته باشه بصورت کلی ارتباطم رو قطع کردم باهاش!
نگرانیم اینه که پیامش رو مهدی ببینه و فکر کنه بین ما چه خبر بوده! من نمیدونم چرا این بشر یه جوری حرف میزنه از گذشته و الان که انگار یه رابطهی طولانی مدت داشتیم و ازش خارج شدیم!
+ نه دوست دارم بی ادبانه جوابش رو بدم یا بلاکش کنم، نه میخوام مستقیما باهاش حرف بزنم و بگم بابا من نامزد هم نداشتم عمرا به بودن با تو فکر میکردم بیخیال ما شو:/ ممکنه عزت نفس یا غرورش رو آسیب بزنم...
جوابشو نمیدم این شاید بهتره
همه ش فکر میکنم که چرا وقتی اینهمه آدم بدون فکر کردن ازدواج میکنن و خیلیهاشون هم مشکلی براشون پیش نمیاد،
ولی ما که انقدر وقت گذاشتیم، مطالعه کردیم، مشاوره رفتیم و... باز مسائلی به این بزرگی بینمون هست؟!
هنوز نمیفهمم کسی رو که اول تا آخر آشنایی تا ازدواجش یک ماه یا نهایت دوماه میشه! آخه چطور میتونن؟! اونا خوشبختن و من دارم سخت میگیرم؟
اگه به من بود دوست داشتم حداقل چند ماه هم خونه باشیم ببینم چقدر باهم کنار میایم. اما افسوس که اینجا نمیشه...
شنیدم یکی از اولین دیدارشون تا عقد ۱۰ روز طول کشیده! مگه میشه؟!
شنیدم یکی ۱۵ سالگی عقد کرده و با گوشی مامانش با نامزدش چت میکنه! گاهی هم مامانش جای اون با شوهرش حرف میزنه و کلا اشتراکی زندگی میکنن! مفهوم زندگی خصوصی مشترک کجاست؟
شاید من خیلی کمال گرا هستم... همه چیز رو در بهترین حالت میخوام!
ولی هیچوقت همه چیز تو بهترین حالتش قرار نخواهد گرفت...
+ با این که تو فرهنگ ما خیلی دور از ذهن و نادرسته ولی من خیلی خوشحالم که قراره قبل ازدواج حداقل چند روزی کنار هم باشیم... گرچه فرصت هم خونه شدن نداریم ولی چند روز زندگی کنار هم بهتر از ازدواج معمولیه
+ من از عمد خواستم بهش استرس وارد کنم و آزارش بدم که به خودش بیاد! و اونم دقیقا با اون پیام همین کار رو با من کرد....
چیزی که بقیه درباره اون به من میگن یه شوهر خودخواه و زورگواِ که با محدودیتهایی که قراره ایجاد کنه بهم ظلم میکنه...
چیزی که من میبینم یه آدم شدیدا منطقیه که نمیخواد از رویاهاش دست بکشه اونم بدون دلیل قانع کننده از طرف من... برام مهم بود خیلی محکم بگم نمیام خارج از ایران زندگی کنیم که گفتم. بدتر از این نمیتونستیم باهم بحث کنیم. درخودخواهانه ترین حالت!
+اعتقاد داره من متعصبم چون هنوز امید دارم که یه چیزی از این حکومت دربیاد! چون هنوز فکر میکنم میشه نجاتش داد... چون برخلاف اون فکر نمیکنم که همه گل و بلبلانفقط ایران ظلم میشه...
دوست داشتن و منطق میتونه آینده ما رو از این اختلاف فکری نجات بده؟!
امید من و نا امیدی اون کار دستمون میده؟
+گاهی فکر میکنم حق با مهدی اِ... اگه بحث آرمانها رو بذارم کنار و وابستگی به خانواده رو هم در نظر نگیرم اینجا ارزش موندن نداره!
ولی آخه هرکس که تواناییش رو داشته داره میره. کی میمونه اینجا بجز یک سری آدم ضعیف و فقیر؟ چی به سرشون میاد با این حجم از فساد و ظلم؟ کی قراره نجاتشون بده؟
مهدی میگه این آرمانهات پوچن... میگه هیچوقت اینجا محقق نمیشن... میگه ظلم بیشتر از اونیه که بشه نابودش کنیم...
ولی بنظر من همه جای دنیا آسمون همین رنگه! کی به قدرت میرسه و ظلم نمیکنه؟ که به پول میرسه و سرمایه داری نمیکنه؟ مگه دعوای جهان جز سر پول و قدرت بوده؟
کی قراره جهان به جایی برسه که نذاره مورد ظلم قرار بگیره؟!
اون روز کی میرسه؟
همهی دلخوریهام از طعنههای سیاسیش رو توی خودم ریختم یک هفته و منتظر بودم توی یه فرصت مناسب حرف بزنیم.... و اونقدر اون فرصت مناسب پیش نیومد تا درگیر یه مسئله بزرگ تر شدیم
مطمئنم نفهمیده بود چقدر ناراحتم این مدت چون پسرها متوجه لحن نمیشن...
الان کی داره اشتباه میکنه؟ چرا خواستم با اون بازی از رفتنم بترسونمش؟ چرا انقدر اصرار کردم که بین من و آیندت یکی رو انتخاب کن؟
یعنی حق با اونه؟ من دارم این رابطه رو فدای آیندم میکنم؟
زندگی داخل یا خارج از ایران مسئله مهمیه. چرا فکر میکنه دارم بزرگش میکنم؟
الان توی یه حالت خلسه ام.... نمیدونم تو ذهنش چی میگذره
نمیدونم اون جمله رو گفت که باهام اتمام حجت کنه یا فقط اونم میخواست منو از رفتنش بترسونه؟
چرا بزرگ نمیشم؟ چرا همیشه با یه چمدون آماده کنار در ایستادم که رابطه رو ترک کنم؟!
یکی از ما باید آینده رویاییش رو رها کنه... جز این راهی به ذهنم نمیرسه
اون نمیخواد آینده ش رو محدود کنه؛ منم نمیخوام آیندم رو به رویاهای اون محدود کنم
هیچکدوم خودخواه نیستیم.... رابطهای که مانع رویای هر دو طرف باشه چه عاقبتی داره؟
بیشتر فکر کن!
احساساتی تصمیم نگیر!
واقع نگر باش!
افسرده نشو!
بخاطر هیچکس از خواستههات نگذر!
به این چیزا فکر کن!
+ فردا بگم فکر کردم اوکی بای؟
تعداد صفحات : 2